هیچ بنده ای در پی دانش جویی نعلین به پا نکرد و کفش نپوشید و جامه برتن ننمود، جز آنکه خداوند گناهانش را در همان درگاه خانه اش آمرزید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

واکسی

نمی دانم چی شد. نمی دانم.

هیچوقت اینطوری نگفته بود امیر. با یک عالمه خنده توی چشمهایش. توی چشمهایش یک چیزی بود که دلم بدجوری لرزید. اونقدر که دستهایش را گرفتم و گفتم جان امیر. چی شده. شما که هیچوقت منو اینطوری صدا نزده بودی. چی شده؟

لبخند زد. سوختم. با دست ضعیف و مهربانش روی صورتم کشید و گفت حیف که نشد دامادی ات را ببینم.

شکستم. خورد شدم. گفت: امیرم. ژسرکم. من رفتم گریه زیاد نکنی ها. می دانم تنهایی سخته اما خوب من هم دیگه خسته شدم.

شکستم. هیچی ازم نموند. خورد شدم مثل یک شیشه

نگاهم کرد و گفت می دانی که باید بروم. وقتی هم بروم تو خودت را عذاب می دهی. بلند شو دستی به سر و صورتت بکش. بلند شو موهایت را شونه کن. بلند شو به خودت عطر بزن.

گفتم: مامانی من آخه محرمه. خوب نیست.

گفت دارم می روم. بلند شو با سر و وضع مرتب با من خداحافظی کن.

عادت نداشتم بهش بگویم نه. گفتم چشم.

یک ساعت بعد گفت بیا بشین برایم قرآن بخوان. نشستم برایش قرآن بخوانم گفت سوره یس را بخوان. خواندم. تمام که شد گفت برایم زیارت آل یس را بخوان. خواندم. تمام که شد برگشتم نگاهش کردم. نگاهم می کرد. اما دیگه نبود. نمی دانم چقدر نگاهش کردم اما وقتی به خودم اومدم که دیدم یک مدت زیاده دارم نگاهش می کنم و شب شده.

دیگه رفته بود. لبخند روی لبهایش نبود. اما چشمهایش پر خنده بود.

حالا من موندم و یک جعبه واکسی و اونروز که دعوایم کرد. اونروز که گفت امیرم می خواهم مرد باشی و بزرگ. دارم یک تابلو نقاشی می کشم. اما نه روی بوم. توی ذهنم. بعد هدیه اش می کنم به مامانم. همونی که گفت امیرم....

10 روز پیش بود که صدایم زد امیر. اما یک جور دیگه. تا حالا اینطوری صدایم نزده بود.

10 روز پیش بود...




امیر وادیه ::: سه شنبه 85/12/8::: ساعت 3:58 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :2770
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
امیر وادیه
من طلبه نیستم. اما قرار بود بشوم. چی شد که قرار نشد دیگه بشوم ماجرا داره.
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<